سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویــــ باتــــــــلاقــ دنیـــــــا

...

می میرم....


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 11:31 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


...

می میرم....


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 11:31 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


آتش زدی در عود ما نظّاره کن در دود ما....

مساله اینجاست که روزهای گذشته که برنمی گردند هیچ...

شما هم هیچ وقت آدمِ روزهای گذشته نمی شوی...

من به این روزهای باهم بودن و خوانده شدن نوشته هایم بد عادت شده ام!

آن وقت چطور می توانم مثل 14 سالگی ام با دوری ها و دوستی ها کنار بیایم...

نه با انصاف بگو عزیزم...

چطورِ؟


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 12:16 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


کوچولو....

پیامبر می گوید وقتی بچه ای در امتم به دنیا می آید، از انچه که خورشید بر آن می تابد برای من با ارزش تر است....

خوش آمدی محمد علی....

:)

پ.ن: خدا جونم....


[ یکشنبه 92/1/11 ] [ 10:45 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


آرام دلم... آرام...

می بینی...

کوچ کرده ام.

"من هم یک روز بچه بودم" را گذاشته ام و آمده ام اینجا. همه ی دل نوشته های سه سال دوست داشتنتان را رها کرده ام آمده ام یک گوشه پنهان شده ام...

پنهان کرده ام خودم را...

حالم را...

حالا باید بزرگ شوم... حالا باید پنهانی میان این باتلاقـ دنیا بزرگ شوم... باید دور از شما بزرگ شوم... باید...

تنها...

بزرگ...

شوم...


[ یکشنبه 92/1/11 ] [ 9:30 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


دعا

حالا باید برای آن کسی که باعث شد کلاس هایمان به طبقه ی پایین منتقل شود دعا کنم....

وگرنه این روزهای خیلی بیشتر درد داشتند.....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:دلم هوای دستانتان را... دستانتان را... دستانتان را....


[ یکشنبه 92/1/11 ] [ 8:0 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


کوچ....

دیشب خوابم نبرد. این قدر که با کوچک ترین صدای لرزش گوشی از خواب بیدار شدم، یک نفر پیام داده بود که "پلی دست بده، دلم برات تنگ شده..." تازه یادم افتاد که روزهای بدون شما همین دست دادن های طولانی و توی حیاط بالا و پایین پریدن ها مانع دلتنگی هایم بود.... اصلا یادم نبود...
دیشب خوابم نبرد... حال دلم خوب نبود آخر... مثل شب قبلش و شب قبل از آن....
حالا صبح شده و یک نفر پیام داده:"امشب زغمت میان خون خواهم خفت...."
[ پنج شنبه 92/1/8 ] [ 7:3 صبح ] [ ... ] [ نظر ]


مرگ....

کاش می شد گاهی از خود کوچ کرد به یک چیز نیک تر....

دلم دارد می میرد.... وقتی یاد همه ی مهربانی هایتان می افتد... و همه ی اشتباه های خودم....

دلم دارد می میرد....:(


[ چهارشنبه 92/1/7 ] [ 3:6 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


خاطره....

هر روز گونه ی سمت راست من تـــ ـــیـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــر می کشید....

به خاطر آن روز چند بار دنبال جسیکا دویدن...

هنوز گونه ی سمت راست من تـــ ـــیـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــر می کشد....


[ سه شنبه 92/1/6 ] [ 5:56 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


خاله...

کاش من خاله ی واقعی محمد علی بودم...

به خاطر خودتون دوستون دارم زین پس...

نه به خاطر خودم...

شاید خداحافظ....


[ دوشنبه 92/1/5 ] [ 11:2 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


<      1   2   3   4   5   >>   >