...
می میرم....
مساله اینجاست که روزهای گذشته که برنمی گردند هیچ...
شما هم هیچ وقت آدمِ روزهای گذشته نمی شوی...
من به این روزهای باهم بودن و خوانده شدن نوشته هایم بد عادت شده ام!
آن وقت چطور می توانم مثل 14 سالگی ام با دوری ها و دوستی ها کنار بیایم...
نه با انصاف بگو عزیزم...
چطورِ؟
پیامبر می گوید وقتی بچه ای در امتم به دنیا می آید، از انچه که خورشید بر آن می تابد برای من با ارزش تر است....
خوش آمدی محمد علی....
:)
پ.ن: خدا جونم....
می بینی...
کوچ کرده ام.
"من هم یک روز بچه بودم" را گذاشته ام و آمده ام اینجا. همه ی دل نوشته های سه سال دوست داشتنتان را رها کرده ام آمده ام یک گوشه پنهان شده ام...
پنهان کرده ام خودم را...
حالم را...
حالا باید بزرگ شوم... حالا باید پنهانی میان این باتلاقـ دنیا بزرگ شوم... باید دور از شما بزرگ شوم... باید...
تنها...
بزرگ...
شوم...
حالا باید برای آن کسی که باعث شد کلاس هایمان به طبقه ی پایین منتقل شود دعا کنم....
وگرنه این روزهای خیلی بیشتر درد داشتند.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:دلم هوای دستانتان را... دستانتان را... دستانتان را....
کاش می شد گاهی از خود کوچ کرد به یک چیز نیک تر....
دلم دارد می میرد.... وقتی یاد همه ی مهربانی هایتان می افتد... و همه ی اشتباه های خودم....
دلم دارد می میرد....:(
هر روز گونه ی سمت راست من تـــ ـــیـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــر می کشید....
به خاطر آن روز چند بار دنبال جسیکا دویدن...
هنوز گونه ی سمت راست من تـــ ـــیـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــر می کشد....
کاش من خاله ی واقعی محمد علی بودم...
به خاطر خودتون دوستون دارم زین پس...
نه به خاطر خودم...
شاید خداحافظ....