سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویــــ باتــــــــلاقــ دنیـــــــا

خاطره+ روزی که بعد هزار سال رفتم حیاط راهنمایی!

در را باز کرد. مثل قبل باز هم. وقتی چشمانش را لحظه ای از من برنمی داشت. با دست راستش هم باز کرد و گفت:

- برو دیگه...

لبخند می زند. روی "و" اش تاکید می کند.

.

.

.

من خودم را در آغوشش انداختم.

سرم را روی شانه هایش گذاشتم.

دست هایش را دورم حلقه کرد...

و آرام در گوشم گفت:

- خیلی رفته بودی تو خودت...

سرم را روی شانه هایش گذاشتم. چشمانم داغ شد.

- یعنی این اشک هاته؟

دستانش را باز کرد. صورتم را میان دستانش گرفت با انگشتانش آرام اشک هایم را از روی گونه هایم محو کرد.

صدم ثانیه نگذشته بود که همه چیز خاک گرفته شد باز هم.

از در بیرون رفتم.

از پله ها پایین پریدم.

خاطره ام هفته ی دیگر می بیندش...

اشک های من سر شانه هایش را خیس می کند...


[ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 3:34 عصر ] [ ... ] [ نظر ]