سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویــــ باتــــــــلاقــ دنیـــــــا

:)

با خودم فکر می کنم اگر یکی بیاید توی کلاس و این "طول" و "عرض" گفتن بچه ها را بشنود چیزی که حالی ش نمی شود به کنار لابد شما را هم با آن معلم هندسه ای که توی دفتر می بینیم اشتباه می گیرد. بعد یادم می افتد که سال هاست با همین کلید واژه ها باهم حرف می زنیم... چیزهایی که اگر کسی بشنودشان سر در نمی آورد....

عزیز من... با آن ت ی کشیده ی نازنینت.....

:)


[ جمعه 93/8/9 ] [ 11:17 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


درد بی مخاطبی

[ شنبه 93/3/24 ] [ 4:35 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


:)


[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 4:7 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


دلشکسته نوشت...

[ سه شنبه 92/12/13 ] [ 5:45 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


:)


[ شنبه 92/11/19 ] [ 7:26 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


این توهمات...:)

فکریِ این توهماتم که مثلا اگر عاشقی شغل بود من الان چقدر سابقه ی بیمه داشتم؛ چقدر مواجب ماهانه؛ چقدر اضافه کار؛ چقدر عواید ریز و درشت باستثنای حق عائله مندی بانضمام کلّی مرخصیِ نرفته.

اگر عاشقی شغل بود چه ترقّی و ترفیع هایی به دوسیه ام سنجاق می شد. حکماً هرسال هم نخست وزیر برای دادن جایزه ی کارمند نمونه دعوتم می کرد و من هم هر نوبه – از سر خجالت و حیا- مراسم شان را می پیچاندم.

اگر عاشقی شغل بود – علیرغم سختی کار- دلم بازنشستگی را گردن نمی گرفت. قبل اینکه حکمم را توقیع کنند یک پنجشنبه بعدازظهر، خودم را توی موتورخانه ی اداره حلق آویز می کردم.
الف بچه بودم عاشقت شدم. دارم دال بچه می شوم....

 

پ.ن: گر چه من نمی تونم به این خوبی بنویسم و این متن برای من نیست، ولی از صبح یه متنی داره بین سرم چرخ می خوره و وقت نکردم بنویسمش ... شاید به زودی در همین نزدیکی های درج خواهد بشه... حالا هم سرحالم بعد از همه ی غروب هایی که فکر می کنم درست درس نخوانده ام و به خودکم بینی دچار می شم... :)


[ جمعه 92/11/4 ] [ 7:42 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


[بدون عنوان]

صبح است، من نشسته ام و دانه های سبز تسبیحم را میان انگشتانم می چرخانم و یک بیت شعری را که هدی چندین سال پیش برایم خواند را زیر لب تکرار می کنم.

"عشق آن نیست که بهم خیره شویم/ عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم..."

وزن اش چنگی به دل نمی زند، هیچ آرایه ی خاصی هم ندارد و در حدی نیست که بخواهد بیفتد سر زبانت و تا چندین روز از مخیله ات بیرون نرود، تنها دلیلی که باعث شده امروز صبح به خاطرم ظهور کند همان پیام واضح و صریحی است که می رساند...

اصلا شاید اشتباه من و خیلی ها هم همین است، به جای اینکه به مسیرمان نگاه کنیم و ببینیم به کجا می رویم، چشم دوخته بودیم به چشم های یکدیگر و سعی می کردیم زاویه ای که مسیرهایمان باهم داشتند را ندیده بگیریم، فکر می کردیم اینکه برق چشمان و خنده هایمان شبیه هم است کافی است برای باهم بودن، اصلا حواسم نبود که این زاویه ی نگاه بالاخره یک روز از فاصله ی مان را آن قدر زیاد می کند که نادیده گرفتنش ممکن نیست...

همان صبح، همان موقع که تسبیحم را میان انگشتانم می چرخانم و شعر می خوانم خدا را شکر می کنم که همه ی این ماندن ها، شاید به خاطر این است که به یک سو خیره شده بودیم... من یکمرتبه آمدم و دیدم کسی به همان سمتی خیره شده که من در همه ی سال های نوجوانی ام دنبالش بوده ام... خوشبختی توی این نقطه ی مشترک خلاصه نمی شود، به اینجا می رسد که دستانم را می گیرد و مسیر را نشانم می دهد تا صبحی مثل امروز که تسبیحم را میان انگشتانم بچرخانم و شعر بخوانم و مطمئن باشم که خوش بختم... خیلی خوش بخت....


[ جمعه 92/10/20 ] [ 3:22 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


[بدون عنوان]

[ پنج شنبه 92/10/19 ] [ 1:4 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


[بدون عنوان]

[ چهارشنبه 92/10/18 ] [ 11:11 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


....

قابل ترحمم...

قابل ترحمه....

 

 

 

:(


[ شنبه 92/10/7 ] [ 8:42 عصر ] [ ... ] [ نظر ]