امروز.
جایت خالی.
امروز به مناسبت مرگ تدریجی همه ی خاطراتمان... یک سوگواری عظیم به راه انداختم.
مرحومه: همه خاطراتم+ان
صاحب مجلس: سومین نفری که از راه می رسد( دم در ایستادم به همه خوش آمد گفتم.)
به صرف یک عالمه اشک....
جای تو هم خالی...
جایت خالی.
امروز به مناسبت مرگ تدریجی همه ی خاطراتمان... یک سوگواری عظیم به راه انداختم.
مرحومه: همه خاطراتم+ان
صاحب مجلس: سومین نفری که از راه می رسد( دم در ایستادم به همه خوش آمد گفتم.)
به صرف یک عالمه اشک....
جای تو هم خالی...
در را باز کرد. مثل قبل باز هم. وقتی چشمانش را لحظه ای از من برنمی داشت. با دست راستش هم باز کرد و گفت:
- برو دیگه...
لبخند می زند. روی "و" اش تاکید می کند.
.
.
.
من خودم را در آغوشش انداختم.
سرم را روی شانه هایش گذاشتم.
دست هایش را دورم حلقه کرد...
و آرام در گوشم گفت:
- خیلی رفته بودی تو خودت...
سرم را روی شانه هایش گذاشتم. چشمانم داغ شد.
- یعنی این اشک هاته؟
دستانش را باز کرد. صورتم را میان دستانش گرفت با انگشتانش آرام اشک هایم را از روی گونه هایم محو کرد.
صدم ثانیه نگذشته بود که همه چیز خاک گرفته شد باز هم.
از در بیرون رفتم.
از پله ها پایین پریدم.
خاطره ام هفته ی دیگر می بیندش...
اشک های من سر شانه هایش را خیس می کند...
نفس عمیق می کشم و سعی می کنم این لحظه را ثبت کنم.
بعد با انگشتانم نرم و آرام بازش می کنم.
- عزیزم! دوست داشتن موهبت خداست....
وقتی عبارت "چی شده" را میان آن حروف یک فونت و یک شکل سیاه رنگ را دیدم.
طاقت تمام شد... رسما...
و اشک هایم رو گونه هایم سرازیر شدند...
کاش این دور و بر بودی...
و بار ها برای همه حرف هایم تکرار می کردی...
چی شده...
چی شده...
چیت شده....
چت شده....
پ.ن: دوری و دوستی نیست اسمش
گفت: نترس. یک لحظه ول کن دستم را بگذار ببینم اینجا چی نوشته...
نترسیدم: دستش را رها کردم.
کتاب را که ورق زد. دوباره دستش را میان دستانم گذاشت...