001
حسرت یعنی
تو شعری
و من
شاعر
نیستم....
ابلیس ، ای خدای بدی ها ! تو شاعری
من بارها به شاعریت رشک برده ام
شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای
غافل منم که این همه افسوس خورده ام
عشق و قمار شعر خدا نیست ، شعر تست
هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند
غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست
در عشق و در قمار کسی پارسا نماند
زن شعر تست با همه مردم فریبی اش
زن شعر تست با همه شور آفریدنش
آواز و می که زاده ی طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد ، آن یک
شنیدنش در بوسه و نگاه تو شادی نهفته ای
در مستی و گناه تو لذت نهاده ا ی
بر هر که در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه ی بهشت زمین را گشاده ا ی
اما اگر تو شعر فراوان سروده ای
شعر خدا یکی است ، ولی شاهکار اوست
شعر خدا غم است ، غم دلنشین و بس
آری ، غمی که
معجزه ی آشکار اوست
دانم چه شعرها که تو گفتی و او نگفت
یا از تو بیش گفت و نهان کردم نام را
اما اگر خدا و ترا پیش هم نهند
آیا تو خود کدام پسندی ، کدام را ؟
هیچ چیز آن سوی پیروزی نبود
تلخی این کشف امروزی نبود
با امید مرگ حالا زنده ام
زندگی آش دهن سوزی نبود
...
ببین بانو...
شما که دلت برای من تنگ نمیشه...
ولی به قول سحربانو...
طرف دلتنگ همیشه ما بودیم...
اعتراضی نیست....
حتی دیگه شونه هاتون رو هم نمی خوام...
فقط می خوام برم...
دلم می خواد سرم رو بذارم رو شانه هایتان...
همین...
لیلا...؟
چرا درست وقتی باید باشی؟
نیستی؟
.
.
.
خدایا چرا لیلا درست وقتی باید باشد نیست؟
تو
مثل هیچ کس نیستی...
و هیچ کس مثل تو...
حتی اگر نامت را هزاران نفر داشته باشند...
تورا باید
از چشمهایت شناخت . . .