سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویــــ باتــــــــلاقــ دنیـــــــا

درگیر تو بودن...

 

درگیر تو بودن یعنی

کلاسی پر از چهره هایی شبیه تو

استادی که نام تو را تکرار می کند

ساعات درسی که با یادت می گذرند

آدم هایی که شبیه تو می خندند

خیابان هایی که هم نام تواند

ساده بگویم

درگیر تو بودن

دختری است شبیه من

.

.

.


تو شعری

ومن

عاشقی

که دوست داشت

شاعر باشد


[ سه شنبه 92/3/14 ] [ 4:12 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


مثل دل من...

- تو اصلا گذاشتی من حرف بزنم که ببینی صدام گرفته یا نه؟...

 

حالا بی خیال این بحث ها... چرا صداتون گرفته بانوی مهربون من؟ :) :*

 

 

پ.ن: خدایا یقینم را به این محبت بیشتر فرماااا....


[ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 10:43 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


باورم نمیشود...

اگر تو بیایی و همین جا جلوی چشمم بدوی و بازی کنی و ریتم خنده هایت را با لبخند های از ته دل من هماهنگ کنی بعید می دانم باز هم باورم بشود که این چشم ها را از "لیلا" ی من به ارث برده ای....

باورم نمیشود...


[ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 3:7 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


نه اینکه گریه کنم نه... هوا کمی ابریست...

مسخره است...

که انتظار دارند،

من آرام باشم،

وقتی حتی فکر کردن به این روز ها هم،

به گریه ام می انداخت....


[ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 12:8 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


خواب

تا سرم را روی بالش می گذارم می آیی.

دستم را می گیری و می بری آن جایی پشت مدرسه که گردو دارد و فقط توی خواب دیدمش،

و گردوهایش را نمی توانیم برداریم چون مال ما نیست،

دستم را می گیری و می نشانی نزدیک همان درخت...

چشمانم را که باز می کنم فقط چند دقیقه از خوابیدنم گذشته است.....


[ جمعه 92/3/3 ] [ 9:50 صبح ] [ ... ] [ نظر ]


...

بهترین آدمهای زندگی شما آنهایی هستند
که چایتان پیش هم یخ کرده است . . . !

.

.

.

حسرت می خورم به اون لیوان های چایی آشپزخانه ی دبیران، وقتی دسته ی لیوان میان انگشتانتان جای می گرفت....

آخ خدا.... ممنونم.....


[ چهارشنبه 92/3/1 ] [ 1:17 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


حالا... :دی

تو حتی الان هم،

ساعت 8 و بیست و چهار دیقه صبحِ بیست و هفت اردیبهشت،

منهای اون 17 سال،

از من کوچک تری....

:)


[ جمعه 92/2/27 ] [ 8:24 صبح ] [ ... ] [ نظر ]


بدون عنوان

استاد...

بیاین سرم رو بذارم رو شونتون،

خودم رو غرق کنم بین عطر روسری تون،

بعد کنار گوشم آرام حرف بزنید....

من مدام بگویم نه...

نه...

دستت را از شانه ام برندار...

سر داغ و پر سودایم را از میان چین های روسری ات بلند نکن،

بگذار از رایحه ات مست شود...

چه قدر بوی جنوب میدهی بانو.....


[ شنبه 92/2/21 ] [ 10:21 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


بی عنوان

یه عالمه آدم تو صفحه ی مسنجرم هستن،

ولی هیچ کس نیست که باهاش صحبت کنم...

دلم یک جرعه "شما" می خواهد...

که حرف هایی را که فقط خودمان می دانیم برایتان بگویم...

هوووووف...

فکر نمی کردم یه روز تموم بشن....


[ جمعه 92/2/20 ] [ 9:51 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


دیوونه

نمی خواین این دختر اشک بارتون رو،

"دیوونه" صدا کنین؟

تا هق هق هایش، آرام آرام تبدیل به خنده شود؟

بعد به رویش لبخند بزنی؟

همان لبخند هایی که آسمان را هم شرمنده میکند....


[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 7:55 عصر ] [ ... ] [ نظر ]


<      1   2   3   4   5   >>   >