صبح است، من نشسته ام و دانه های سبز تسبیحم را میان انگشتانم می چرخانم و یک بیت شعری را که هدی چندین سال پیش برایم خواند را زیر لب تکرار می کنم.
"عشق آن نیست که بهم خیره شویم/ عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم..."
وزن اش چنگی به دل نمی زند، هیچ آرایه ی خاصی هم ندارد و در حدی نیست که بخواهد بیفتد سر زبانت و تا چندین روز از مخیله ات بیرون نرود، تنها دلیلی که باعث شده امروز صبح به خاطرم ظهور کند همان پیام واضح و صریحی است که می رساند...
اصلا شاید اشتباه من و خیلی ها هم همین است، به جای اینکه به مسیرمان نگاه کنیم و ببینیم به کجا می رویم، چشم دوخته بودیم به چشم های یکدیگر و سعی می کردیم زاویه ای که مسیرهایمان باهم داشتند را ندیده بگیریم، فکر می کردیم اینکه برق چشمان و خنده هایمان شبیه هم است کافی است برای باهم بودن، اصلا حواسم نبود که این زاویه ی نگاه بالاخره یک روز از فاصله ی مان را آن قدر زیاد می کند که نادیده گرفتنش ممکن نیست...
همان صبح، همان موقع که تسبیحم را میان انگشتانم می چرخانم و شعر می خوانم خدا را شکر می کنم که همه ی این ماندن ها، شاید به خاطر این است که به یک سو خیره شده بودیم... من یکمرتبه آمدم و دیدم کسی به همان سمتی خیره شده که من در همه ی سال های نوجوانی ام دنبالش بوده ام... خوشبختی توی این نقطه ی مشترک خلاصه نمی شود، به اینجا می رسد که دستانم را می گیرد و مسیر را نشانم می دهد تا صبحی مثل امروز که تسبیحم را میان انگشتانم بچرخانم و شعر بخوانم و مطمئن باشم که خوش بختم... خیلی خوش بخت....